از بیابانِ خشکیده و ترک خورده ی این چشمانِ غبار گرفته ، به قدر جرعه ای هم چشمه ای نمی جوشد. دیگر حتی بر سوزِ عطشناک و به اضطرار افتاده ی این دل، نسیمی وزیدن نمی گیرد. راستی که چه دلتنگ اشک های فرح بخش و نشاط آفرین توام. چقدر با زلال این اشک ها خنکای مهر و لطافتِ انس خود را بر سوزشِ آتشِ درونم باریدی. چقدر این دلِ افسرده از همان گریه های شادی بخشِ تو می خواهد. و چه تیـمـاری می خواهد آن دلِ بیـمـاری که هی بغض می کند و نمی بارد. وقتی غریقِ بی رمقِ این بیابانِ هولناک ، در اضطرار و عطش مانده ؛ تو باید بارانی بباری . آری آن که جز تو امید و تدبیری ندارد ،

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها